سلام این موضوع یا مسئله وقتی فکرمو به خودش مشغول کرد که تو دانشگاه با یکی از پسرایی که نظم کلاس رو بهم میزد حرفم شد.موقعی که استاد انداختش بیرون تیکه وار به استاد گفتم" استاد سخت نگیر سطح کلاسای اینجا زیادی پایینه!" چند بارم گفتم که کل کلاس بشنون.به گوشش رسونده بودن و انگار چوب تر تو آستینش کرده باشن بعد کلاس اومد تلافی؛)).یکم دعوا لفظی کردیمو ختم شد اما بعدش یه احساس بدی داشتم.خودتونم حتما درک میکنین اگر چیزی نگیم خب زمانی که گذاشتیم برای اومدن و نشستن سرکلاس حروم میشه.چیزیم بگیم بین مون کدورت پیش میاد چون بدیهیه که مسئله این افراد رو استاد باید حل کنه.استاد باید بتونه کلاسش رو جمع کنه.وقتی اون شل میگیره هم خودش کوچیک میشه هم به ما ظلم میشه.
بگذریم ...
این حس بد بهم میگفت میشه بصورت خیلی نامحسوس کاری کرد که این افراد از کلاس ها و دانشگاه و حتی جامعه حذف بشن چون وجودشون واقعا به نفع هیچ کسی نیست.هرجا که باشن نظم رو بهم میزنن و راندمان و امنیت رو کم میکنن.
به عنوان مثال این افراد تو کلاس معمولا ته میشینن و اگر بتونیم صندلی های ته کلاسا رو با ویروس یا باکتری خاصی آلوده کنیم این افراد مریض میشن و کمتر سرکلاسا حاضر خواهند شد.اگر در سطح دانشگاه تمام کلاسا آلوده بشن این افراد کلا از دانشگاه اومدن ساقط خواهند شد.بیرون دانشگاهم ایده اش پای خودتون.
این افکار طبعا نژاد پرستانه براساس یه سری زاویه دید های بچگانه و عجولانه است.خیلی راحت میشه اول ترم فقط با استادایی درس برداشت که کلاس خودشونو بتونن جمع کنن و یا در سطح دانشگاه و جامعه اگر قوانین بهتری وضع بشن همه این مسائل قابل کنترل خواهند بود.
دلیل اینکه این افکار سطحی به ذهن من خطور کرد این بود که من احساس عمیقی از نفرت و خشم دائمی چند روزه رو تجربه کردم که باعث شد بخش بزرگی از فکرم بابتش اشغال بشه نتونم تصمیم های کم حاشیه تری ( سنگ کوچیک تری) برای حل مسئله ام پیدا کنم. همه ما کم و بیش تو زندگی مون دچار این مسائل میشیم مثلا شکست های عشقی یا از دست دادن عزیز و مهاجرت ناگهانی و غیره.اگر احساس کردید به وضع من دچار شدید راه حلش ساده اس.
از گذشته درس بگیرید و با تصمیم گیری های بهتر در آینده به زندگی تون سر و سامان بدید!برای چزوندن افرادی که بد شما رو میخوان مخصوصا بزنین تو خط صفا سیتی منگوله و با افراد جدید مخصوصا از جنس مخالف وقت تون رو بگذرونید. اگر اینکارو نکنید به افسرده بودن عادت می کنید و همش میگین اگر افسرده نباشم تمرکز ندارم.بدونید که اشتباهه و بیشترین تمرکز و اعتماد بنفس وقتی اتفاق میوفته که شاد باشید و بخندید.برای دور کردن و ترسوندن دشمناتون همیشه در مواجهه با اونا سعی کنید بیشترین عصبانیت و نفرت رو بهشون انتقال بدید اینطوری حتی اگه قدرتمند ترین باشن نمیتونن ضربه های سختی به شما بزنن...
با تشکر از شما بابت وقتی جهت خواندن این پست گذاشتید.
وااای دلم برا شما و وبلاگم یه ذره شده همینو بگم الان تو یه جای خاصیم عروسیه که اومدم دارم پست میزارم.اصلا من اگه ننویسم مریضم عین بلبلی که نخونه دق میکنه منم باید اطلاعات خروجی عقلمو تحویل اجتماع بدم وگرنه به خودم بدهکارم...
حالم چطوره؟مثل همیشه بد! پر از استرس و دلتنگی و امید و ایمانم. تا حدی میشه این استرسو تو نوشته هام دید.راجع به استرسم هم دلیلش ساده است دنیا برام شده کلبه وحشت!فقط یه نصیحت ازم بشنوید.تا وقتی که تو این دنیایید این جمله رو یادتون نره ما بدی رو دیدیم که ادب گیریم مثل فردوسی ز بی ادبان.هر وقت اعصابم از دیگران بهم میریزه یاد یه جمله از قرآن میوفتم که میگه زمین مال و اموال هیچ بشری نیست. خیلیا فکر میکنن صاحب اند نگو به زور بنده اند...
تو این مدت که نبودم کلی کار انجام دادم! یه پروژه (میکرو نیروگاه آبی قابل حمل) رو با حمایت دانشگاه برداشتم و خدارو شکر همون چیزی شد که انتظار داشتم .عکسا رو تو پستای دیگه میزارم.برم بیام...
چه بد... همه کارام رو با هیجان و کنجکاوی شروع میکنم و با دلسردی ازش فرار!همه کارام اینجوری شدن هیچ اراده ای برای تمام کردن هرآنچه شروع کردم درونم نمی بینم.از طرفی بازم دوست دارم کارای جدید رو تجربه کنم و از طرف دیگه نگاه که به گذشته میکنم هزاران کار تموم نشده دارم که هر روز دارن به لیست شون اضافه میشه...
شاید بگین من آدم کاملی نیستم شایدم بگین ایراداتم تنبلی و غیره است خودمم نمیتونم بفهمم دردم چیه همینو میدونم که الان تو یکی از کارگاه های دانشگاه مون نشستم و با اینکه هزار تا کار برای انجام دادن هست ، پای کامپیوترم و به در حین گوش دادن به آهنگ،وبلاگم رو میخونم و ویرایش میکنم.راستی اینو به کسی نگین یه رازه دارم فیلم ثور 2 رو هم دانلود میکنم دوبله است خخخخخ بلاخره اینترنت دانشگاه بیکار باشه بیت المال حروم میشه:)...
گله من از خودم اینه که چرا انقدر بی ایمان و کافر شدم! نه به خدا و مقدسات بلکه به توانمندی انسان در انجام دادن کارهای سنگین و بزرگ یا سرنوشت ساز.یادمه تو دوران نوجوانیم که میخواستم برم سرکار مثل تعمیرات موبایل و سیم کشی ساختمان و غیره چون قبلش هیچ تجربه و درکی از موضوع نداشتم و بدتر از همه روابط عمومی نسبتا بدی با مردم داشتم (و دارم) یه ترس عظیمی سر تا پامو میگرفت.این ترسی که میگم از اوناست که شتاب منفی رو به صورت دایمی بهتون وارد میکنه.دقیقا همون نیروی منفی که موقع کوه نوردی تجربه می کنین.
هر کار کوچکی برام بزرگ و عظیم میشه و وقتی می بینم بعد از این همه رنج تازه یک درصد شو انجام دادم اشکم درمیاد. مشکلات دیگه ای هم دارم مثلا عدم تمرکز و عدم برنامه ریزی معمولا هم برای کارایی که میخوام انجام بدم زیاد مشاوره نمیگیرم.آدم صبوری هم نیستم و تا دلتون بخواد بی خیال و راحت ام چون حتی اونقدر تمرکز ندارم که مشکلاتم یادم بیاد! بنظر شما من باید چیکار کنم؟ بار ها از صفر شروع کردم اما ختم ماجرا همینجاست که گفتم.البته اینم بگم اهل دود و دم و نوشیدنی و غیره نیستم. خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم.میدونم که هرچی که بگین برام انرژی سازه و امیدوارم میکنه.پیشاپیش ممنونم.